هليا جونيهليا جوني، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره
وبلاگ منوبلاگ من، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

♥نوشته هايي از هليا♥

دوست داشتني ترين كتابي كه تابه حال خواندم

1394/6/10 12:10
نویسنده : هليا
557 بازدید
اشتراک گذاری
                                       

 

در بخشی از داستان «کارِ ناتمام» می خوانیم: «باور بفرمایید اشتباه می کنند آنهایی که گمان می کنند من دیوانه شده ام. اصلاً این طور نیست. خود و خدایی اگر من دیوانه بودم با شما که یک گزارشگر ناقابل بیشتر نیستی، می نشستم اینطور مؤدبانه حرف بزنم؟! اصلاً من چگونه می توانم دیوانه باشم در حالی که سر جمع فقط پانزده نفر را کشته ام؟! سن من و شما اقتضا نمی کند. می گویند در قدیم یک چیزی بوده به اسم «عقل» که خیلی از مردم داشته اند و از آن استفاده می کرده اند. حالا با این پیشرفت و تکنیک و تمدن جدید، کمتر کسی را پیدا می کنید از این وسیله استفاده کند. ضبط صوتت را خامو ش نکن جوان! چشم! الآن می روم سر اصل مطلب، ولی خودمانیم ها، جسارت نباشد، تو هم عجب خری هستی که این وسط دنبال حادثه می گردی...»

 

 

«ماه جبین، شیرین من بمان، برای زندگی، پارک دانشجو، ویروس، دزد ناشی، کارِ ناتمام، شازده، قابیل 1996، طوقی از تاول، زیر دوش دیدم، افسانه، شکیبا، سانتاماریا و داستان های آخرین دفاع، امروز بشریت، آب در لانه، یکی بیاید مرا تحویل بگیرد، با یه جنگ چطوری؟، حساب پس انداز، راه خانه کجاست؟، کسی که آمدنی است، دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز، آبی، اما به رنگ غروب، راز دو آینه، آن شب عزیز، آرامش قهوه ای، بغض آینه، امضاء، ضریح چشم های تو، مرا به نام تو می خوانند، تویی که نمی شناختمت، دیدار معشوق، عشق چه رنگی است؟» نام برخی داستان های این مجموعه خواندنی است.

 

بنابراین گزارش، در بخشی از داستان سانتاماریا می خوانیم:

همان لحظه اول که دیدمش، احساس کردم باید سانتا ماریا صدایش کنم. نمی دانم چرا ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد. چندی پیش که برای سیاحت به کلیسای ماکو رفته بودم، این اسم را در نیایش مسیحیان شنیدم و همان لحظه تمام صفا و پاکی مریم مقدس با این نام به دلم نشست. اما این اسم و خاطره، پس از سالیان سال کاملا از ذهنم رفته بود تا زمانی که او آمد. این طور نبود که هیچ نسبتی با مریم مقدس، مادر آن پیامبر مهربانی داشته باشد، بلکه وقتی او را دیدم ناخوداگاه احساس کردم هیچ نامی نمی تواند پاکی و صفا و معنویت زیبایی را یکجا و به یک اندازه برای من تداعی کند.

گفتم می توانم شما را سانتا ماریا صدا کنم. خندید. گفت: حالا چرا «سانتا ماریا» میان این‌همه اسم؟

گفتم نمی دانم؟

و در مکثی کوتاه به چشمهایش خیره شدم و ادامه دادم:

«ولی اگر قرار بود شما را در مقابل آن مریم آسمانی بگذارند در زمین، بی شک شما تصویر روشن آن آیینه می شدید.»

گفت خدا کند افقهایت همیشه همین قدر آسمانی بماند. می ماند؟

منتظر جواب نماند. در ساحل شروع کرد به قدم زدن. شاید می خواست من وزش لباسهایش را در باد ببینم.

هر قدمی که بر می داشت جای پایش سبز می شد و بلافاصله از میان سبزی ، شکوفه های سفید می رویید.

گفتم من خسته شده ام از اینهمه رنگ و نیرنگ. همیشه به دنبال کسی می گشته ام که اینقدر زمینی نباشد. نیمرخ بر روی تنه بریده درختی نشست. نگاهش را بیش از گردش سر و گردنش گرداند، آنقدر که دو مردمک در گوشه چشمها نشست و سفیدی پلکها که به آبی می زد، خودی نمایاند .و گفت:

« تو خودت چقدر آسمانی هستی ؟ دلت تا کجا آسمانی است؟»

 

چه باید می گفتم؟ گفتم همین قدر هست که نفسم درزمین می گیرد و زمین دلتنگی می کند برای دل من.

می خواستم بپرسم: شما چطور؟ شما کجایی هستید؟ از کجا آمده اید؟

جایی که من نشسته بودم پشت سرم جنگل بود و پیش رویم دریا. فکر کردم شاید از ملتقای جنگل و دریا آمده باشد. یا از بالای کوه، از لابلای درختهای به هم پیوسته. جایی که زنهای گالشی ناگهان از لای بوته ها ی تمشک ظاهرمی شوند. با همیانی آویخته از دو سو گاهی کودکی بسته بر پشت، ولی او هیچ شباهتی به گالشی ها نداشت. اندام موزون و کشیده، پوستی به روشنی یاس و دستهایی که از لطافت به بال می مانست. از دریا هم نمی توانست آمده باشد. هیچ پری دریایی، اینقدر به آدمیزاد نمی ماند. اما ...

هیچ آدمیزادی هم نمی توانست اینقدر به پری شبیه باشد.

گفتم: این بلور مال این طرفها نباید باشد.

خندید.

گفتم: و این مرواریدها هم.

گفت چه خوب کارشناس کالاهای منطقه اید. نکند به تجارت مشغولید.

گفتم: این سرمایه من را به مفت نمی خرند.

گفت کسی اهل معامله دل نیست. نفروشید.

گفتم نمی فروشم.

گفت: در معرض فروش هم نگذارید. بار شکستنی تر در انبار امن تر است.

گفتم: حتی اگر بپوسد؟

گفت: نمی پوسد بلور که نمی پوسد.

گفتم: شما که بیش از من خبره جنسید.

خندید.

و عطر دل انگیزی شبیه اقاقیا در فضا پیچید.

گفتم: چه می شد اگر شما همیشه می بودید و همیشه می خندیدید . به گمانم زمین و آسمان از عطر اقاقیا پر می شد.

گفت : لحظه ها را در یابید همانند ابرمی گذرند.

و به آسمان نگاه کرد که تکه ای ازابری سفید از بالای سرمان فاصله می گرفت.

      http://niniweblog.com/images/smilies/cut/cut%20%2845%29.gif




این فرد یک نو جوان دوره راهنمایی است این پسر دنیارو یه جور دیگه میبینه و نویسنده مارو وادار میکنه از دید این پسر به دنیا نگاه کنیم که یک دید واقع گرایانست که همین باعث طنز بودنش میشه برای مثال میگه :
من تو مدرسه بین چند تا احمق دارم درس میخونم 

وقتی خودم به این جمله فکر کردم دیدم آره واقعا من دارم بین یه مشت احمق درس میخونم!!

یا یه جاش میگه:
من میدونم که مامانم دشمنه منه اون همیشه سعی میکنه حاله منو بگیره مثل اوندفه که جلو بچه ها قربون صدقم رفت و من آبروم رفت

بعد من دیدم واقعا راس میگه پدرو مادر ها بدون اینکه بخوان با ما دشمنی میکنن
یا مثلا تو داستان همیشه اتفاق های خوب برای دادش کوچیکه ی گرگ یعنی مانی میوفتد و گرگ از این دیوونه میشه 
مثال:
گرگ:من وقتی بچه بودم یادمه واسه کریس مس کلی کادو انتخاب میکردم ولی چون خیلی زیاد بود هیچکدمو بهم نمیدادن دیدم مانی داره واسه کریس مس هر چیزی میبینه انتخاب میکنه رفتم یه پیشنهاد برادرانه بکنم گفتم بهتره تعداد انتخاب هاتو کم کنی تا به هدفت برسی 
اما بعد در ادامه داستان میبینیم که مانی هر کادویی که خواسته بود براش میگیرن و سر گرگ بی کلاه میمونه 

تو کل داستان پشت سر هم بلا سر گرگ میاد و اون بیچاره با راه حل های خودش اونو حل میکنه که خیلی جالبه 

بزارید یکم از شخصیت ها بگم 

مانی:داداش کوچیکش موجب دردسرشه

رودریک:داداش بزرگه (کلی بلا سر گرگ میاره) همانطور که تو عکس میبینید :
یه فیلم هم در مورد این قسمتش ساختن به نام (قوانین رودریک)

 

مامان: همیشه آمادست به گرگ گیر بده

بابا: دلش میخواد از گرگ سوپر من بسازه ولی گرگ لاغره

رولی: دوست گرگ که از خود گرگ هم احمق تره هم بچه تره

و ...

این کتاب اسم های زیادی داره و نشر های زیادی میزننش ولی من توصیه میکنم از نشر (حوض نقره) استفاده کنید 

چون مصوره زود تموم میشه من خودم یه روزه هر 7 جلدو تومو کردم  

نظر من اینه که این کتابو هر طور شده(فامیل- اشنا -همسایه- مغازه) بگیرید بخونید خیلی باحاله 
یه جلدشم هست که خودتون باید پرش کنید با خاطرات خودتون



دیگه این که از دست ندید خیلی قشنگه از ما گفتن بود 


نظرتون راجب به کتاب چیه؟؟

 

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

همراه رایانه
10 شهریور 94 13:12
همراه رایانه همراه رایانه یک مرکز پاسخگویی تلفنی (شبانه روزی) به مشکلات رایانه ای و موبایل می باشد. تماس از سراسر کشور با تلفن ثابت : 9099070345 اطلاعات بیشتر: http://www.poshtyban.ir
♥ مه آ سا ♥
10 شهریور 94 18:28
عالی بود
هليا
پاسخ
کوثر
11 شهریور 94 11:40
سلام ممنون که به وبم اومدی و نظر گذاشتی لینکت کردم ممنون میشم لینکم کنی . بازم منتظر حضورت و نظر هات تو وبم هستم .
هليا
پاسخ
حتما دوباره هم مي يام لينكت كردم
roya
11 شهریور 94 22:41
دوست گلم ممنون میشم اگه به این سایت بری و بهم رای بدی...جبران میکنمhttp://cook-94.niniweblog.com
هليا
پاسخ
شايد بتونم بيام
مامانی و بابایی دخمل طلا
11 شهریور 94 23:02
سلام هلیاجان ممنون از این که به من سرزدی وای منم عاشق کتابم بازم منتظرت هستم
هليا
پاسخ
چشم حتما مي ايم پيشت
سیما
24 شهریور 94 14:31
داستان های خیلی عالی می ذاری آفرین به تو
هليا
پاسخ
ممنون
سید صدرا حسینی
2 مهر 94 19:04
وای خیلی این کتاب را دوست دارم هر 10 جلدش را هم دارم آخه کتابی که من دارم بی عرضه نیست چلمنه و اصله ولی همینه خیلی دوستش دارم . جلد جدیدش آمده حتما بخوانید می روند مسافرت .
هليا
پاسخ
واقعا ومرسي از نظراتت