هليا جونيهليا جوني، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
وبلاگ منوبلاگ من، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه سن داره

♥نوشته هايي از هليا♥

داستان هاي موفقيت

1394/6/4 22:39
نویسنده : هليا
855 بازدید
اشتراک گذاری

شیوانا | داستان شیوانا | داستان کوتاه تمام لذت دنیا

 

داستان کوتاه تمام لذت دنیا | داستان های استاد شیوانا

در یکی از روزها شیوانا پیر معرفت از روستایی می گذشت که به دو کشاورز بر خورد می کند. هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد.

شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟

کشاورز می گوید : می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است.

شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر همین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری

رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟

او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم !

شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .

سال ها می گذرد روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم و حشمی دارم چنین و چنان

شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست

خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه

او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لایعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است

شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذت های بی ارزش این دنیاست.

ماوراء یا دقت در دنیای واقعی

ماوراء یا دقت در دنیای واقعی / داستان های شیوانا

داستان شیوانا , داستان های شیوانا , داستان آموزنده از استاد شیوانا

روزي شيوانا به همراه مريدانش درجاده اي خارج شهر راه مي سپردند. ناگهان شيوانا متوقف شد و از شاگردان عذر خواست و به كنار جاده دويد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سپس شاخه محكم و قطوري را از روي زمين برداشت و آن را پوست كند و با آن عصاي محكمي ساخت. سپس به جمع مريدان بازگشت و به راه رفتن خود ادامه داد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعتي بعد آنها به دخترکی معلول رسيدند كه عصايي نداشت و خودش را با زحمت روي زمين مي كشيد. شيوانا عصاي دست ساخته اش را به دخترک معلول داد و دختر توانست به كمك عصا راحت تر گام بردارد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مريدان وقتي اين صحنه را ديدند با توجه به سابقه اي كه از شيوانا داشتند در مقابل او خودشان را روي زمين انداختند و از اين حركت شيوانا به عنوان كرامت ياد كردند و از او به عنوان يك آينده بين و پيشگو درخواست بركت كردند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شيوانا با خشم بر سرشان فريادزد : برخيزيد! ساده انديشان! اگر شما هم چشم سرتان را باز مي كرديد و به جاي ولگردي در عالم هپروت به سطح جاده خيره مي شديد مي توانستنيد رد پاي لنگ یک معلول را درسطح خاكي جاده ببينيد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تفاوت من با شما اين است كه من فقط حواسم را جمع دنياي طبيعي مي كنم و از آن درس مي گيرم . اما شما غافل از عظمت و شكوه و واقعيت طبيعت به ماوراءالطبيعه توجه داريد و از ديدن بديهي ترين پيام ها در سطح جاده زندگي خود را محروم ساخته ايد.

داستان های شیوانا دره

داستان های شیوانا دره

روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین است

نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد

باغبان گفت :

راستش بعد از ظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم

وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود

و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند

من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم

امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد

شیوانا با تعجب گفت :

اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری

پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است

امروز اگر سراغ ات آمد به او بچسب و رهایش نکن

به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری!

مطمئن باش همه چیز حل می شود

روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است

شیوانا نتیجه را پرسید

مرد باغبان با خنده گفت :

آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم ، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد

آن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد

به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد

شیوانا با لبخند گفت :

همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند

هرکس تو را به چیزی تهدید می کند به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است

پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر

می بینی همه چیز خود به خود حل می شود!

http://s5.picofile.com/file/8119683642/21bb393c34c2.png

 

داستان های استاد شیوانا : داستان کوتاه مرد آهنگر

داستان های استاد شیوانا : داستان کوتاه مرد آهنگر

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه و طلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد .

زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت :

ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد

و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود .

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم .

با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم .

ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

شیوانا تبسمی کرد و گفت :

حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!

شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد : راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود

داستان کوتاه زخم زبان / داستان های شیوانا استاد معرفت

داستان کوتاه زخم زبان , داستان استاد شیوانا زخم زبان , داستان شیوانا زخم زبان

شیوانا در مدرسه نشسته بود که با دیدن صحنه ای عجیب جا خورد . زن و دختر جوانی پیرمردی را کشان کشان نزد او آوردند

در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد !

شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه را پرسید .

زن گفت : این مرد همسر من و پدر این دختر است . او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند . از بس شب و روز کار می کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است .

وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم . ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم !؟

شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید : این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می کردید !؟

دخترک گفت : من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سر و صورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند .

زن نیز گفت : من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد . نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمیر برای ما درآمد بیاورد !؟ به راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود ؟ ای استاد از او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم !؟

شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه اش زد و به او گفت : آهای پیرمرد خسته و افسرده ! اگر من جای تو بودم به این دختر بی ادب و مادر گستاخش می گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم ، دیگر سراغ شما آدم های بی ادب و زشت طینت نمی آمدم و همنشین اشخاصی می شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند !؟

پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی آکنده از بغض گفت : اگر این حرف را بزنم دلشان می شکند و ناراحت می شوند ، مرا از گفتن این جواب معاف دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم !

پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد .

شیوانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت : آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم زبان ها و دشنام ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند .

http://www.bunte-gifs.de/gifs/mini/mini22.gifهمه ي اين داستان ها تقديم به همه ي شما دوستان گلم http://www.bunte-gifs.de/gifs/mini/mini22.gif

http://s5.picofile.com/file/8119681592/f55f71fc1a99.png

پسندها (11)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (28)

همراه رایانه
5 شهریور 94 9:31
همراه رایانه همراه رایانه مرکز پاسخگویی شبانه روزی به سوالات رایانه و موبایل تماس از طریق تلفن ثابت : 9099070345 ادرس سایت : www.poshtyban.ir
♥ مه آ سا ♥
5 شهریور 94 18:02
تقدیم به هلیا جون پیش منم بیا
(̲̅P̲̅)(̲̅E̲̅)(̲̅G̲̅)(̲̅A̲̅)(̲̅H̲̅)
5 شهریور 94 20:36
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ... ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﻋﺸ♥ـﻖ نگاﻩ ﻣﻬﺮباﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺍﺳﺖ! ﺯﻧـﺪﮔﯽ ﺭﺍ به ﺍﻭ ﺑﺴـﭙﺎﺭ... ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؛ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺮﺍﺱ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ...
هليا
پاسخ
خيلي قشنگ بود
رکسانا...
5 شهریور 94 23:17
سلام دوست خوبم ممنون که بهم سرزدی
هليا
پاسخ
خواهش مي كنم
رکسانا...
5 شهریور 94 23:17
عزیزم میری تواین سایت بهم رای بدیhttp://kianajon10.blogfa.com/# شماره 2 دوستون دارم...تاابد
هليا
پاسخ
چشم
رکسانا...
5 شهریور 94 23:18
عزیزم ازطرف من لایک شدی
هليا
پاسخ
ممنون ركسانا جون
زهـــــــــرا
6 شهریور 94 19:36
خیلی زیبا بود آفرین
هليا
پاسخ
ممممممممممنوننننننن
زهـــــــــرا
6 شهریور 94 19:37
بازم از این داستان ها بزار
هليا
پاسخ
حتمااااااااااااااااااااااااااااااا
دوقلوها
6 شهریور 94 20:13
ممنون که به من سر زدی هلیا جـون
مامان وبابا
6 شهریور 94 22:54
باسلام فراوان.از اینکه برامون نظر گداشتید بسیار سپاسگذارم. وبلاگ جالبی داری.
لعیا
7 شهریور 94 10:11
لعیا
7 شهریور 94 10:11
من:)
7 شهریور 94 11:44
خیلی زیبا بود.
مــــن
7 شهریور 94 12:03
خیلی قشنگ بودن):از خاطرات خودتم بزار هلیا جون
من:)
7 شهریور 94 17:17
وب منم بیای//
ميس پريسا
9 شهریور 94 18:59
تقدیم به هلیا جون
میس پریسا
9 شهریور 94 19:00
سلام خوبی خوشی من حوصله ندارم اسم وبم رو بنویسم خودت می دونی وبم چیه تو برنده ی 15 نظر شدی
میس پریسا
9 شهریور 94 19:00
وبت عالیه
ميس پريسا
9 شهریور 94 19:00
میس پریسا
9 شهریور 94 19:01
لوگوت خیلی خوشمله
میس پریسا
9 شهریور 94 19:01
وبت مثل مطالبت عالیه
میس پریسا
9 شهریور 94 19:02
خواستی به منم سر بزن
میس پریسا
9 شهریور 94 19:03
همه نظراتم رو اینجا می گم خیلی مطلب قشنگی بود
میس پریسا
9 شهریور 94 19:03
من لوگوت رو می ذارم
ميس پريسا
9 شهریور 94 19:04
از پست هات معلومه دختر زرنگ و باهوشی هستی عزیزم
میس پریسا
9 شهریور 94 19:04
لوگو من رو می ذاری تو وبت ؟؟؟؟
میس پریسا
9 شهریور 94 19:06
خوب امیدوارم 15 نظر شده باشه . اگه کم بود بهم بگو حتما بگیا فعلا راستی لوگوت کد نداره
سید صدرا حسینی
2 مهر 94 19:05
داستان های قشنگی بودند خیلی ممنون .
هليا
پاسخ
خواهش مي كنم