هليا جونيهليا جوني، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
وبلاگ منوبلاگ من، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

♥نوشته هايي از هليا♥

داستان هاي موفقيت

1394/4/27 15:48
نویسنده : هليا
349 بازدید
اشتراک گذاری

پیرد مرد و سوار

پیرمرد روی نیمكت نشسته بود و كلاهش را روی سرش كشیده بود و استراحت می كرد. سواری نزدیك شد و از او پرسید:

 
هی پیرمرد ! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟

 
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟

 
گفت: مزخرف !

 
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور. 

 
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیك شد و  سؤال کرد:

پدر جان , مردم این شهر چه جور آدم هایی هستند؟

پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟ 

 
گفت: خب ! مهربونند. 

  
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور ! 

 

 

 

 

 

 

 

و خدایی که در این نزدیکی است

مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن

یک سار شروع به خواندن کرد

اما مرد نشنید

فریاد بر آورد: خدایا با من حرف بزن، آذرخش در آسمان غرید

اما مرد گوش نکرد

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:خدایا بگذار تو را ببینم

ستاره ای درخشید

اما مرد ندید

مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده. نوزادی متولد شد

اما مرد توجهی نکرد

پس مرد فریاد زد: خدایا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری

در همین زمان خدا پایین آمد و مرد را لمس کرد

اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد.

و خدایی که در این نزدیکی است

 

 

 

 

 

کلید در بسته باش

امید قلب شکسته باش

پسرک با عجله از کنار او گذشت ، اما چند قدم جلوتر پایش به چیزی گیر کرد و افتاد. تمام خرت و پرت هایش پخش زمین شد. او مکثی کرد و بعد ناخودآگاه نشست و به پسرک در جمع کردن وسایلش کمک کرد.

هر دو از مدرسه بر می گشتند و مسیرشان یکی بود. در راه با هم آشنا شدند و گپ زدند. فهمید نام پسرک بیل است عاشق بازی های کامپیوتری است و اخیرا بهترین دوستش با او قهر کرده است.

سال ها گذشت و دوستی شان ادامه یافت. روز فارغ التحصیلی از دبیرستان ، بیل به او گفت:« روزی که با هم آشنا شدیم یادت هست.می دانی چرا آن همه خرت و پرت همراهم بود؟ آن روز کشوی میزم  را خالی کرده بودم تا مزاحم کسی نباشم. با تصمیمی که گرفته بودم دیگر قرار نبود به مدرسه برگردم.

اوضاع خانه خراب، تنها دوستم را از دست داده بودم و احساس می کردم بدترین آدم روی زمین هستم. هیچ امیدی برایم باقی نمانده بود... وقتی تو کتاب هایم را از زمین جمع کردی داشتی جانم را نجات می دادی... می دانی... می خواستم به خانه بروم و خودکشی کنم..»

ناز ناشناختنی
شیوانا را به دهکده ای دور دست دعوت کردند تا برای آنها دعای باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شدند و همراه شیوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ایشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمین های تشنه سرازیر نماید . اما ساعت ها گذشت و بارانی نیامد. کم کم جمعیت از شیوانا و دعای او ناامید شدند و لب به شکایت گشودند. یکی از جوانان از لابلای جمعیت با تمسخر گفت: " آهای جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل می کنی! وقتی نمی توانی از دعایت باران بسازی. حتماً از حرفهایت هم نتیجه ای حاصل نمی شود."
عده زیادی از جوانان و پیران حاضر در جمع نیز به جوان شاکی پیوستند و شیوانا را به باد تمسخر گرفتند، اما استاد معرفت هیچ نگفت و در سکوت به تمام حرفها گوش فرا داد. سپس وقتی جمعیت خسته شدند و سکوت کردند به آرامی گفت: " آیا در این دهکده فرد دیگری هم هست که به جمع ما نپیوسته باشد!؟"
همان جوان معترض گفت:" بله! پیرمرد مست و شرابخواره ای است که زن و فرزندش را در زلزله ده سال پیش از دست داده است و از آن روز دشمن کائنات شده و ناشناختنی را قبول ندارد."
شیوانا تبسمی کرد و گفت: " مرا نزد او ببرید! باران این دهکده در دست اوست!"
جمعیت متعجب، پشت سر شیوانا به سمت خرابه ای که پیرمرد در آن می زیست رفتند. در چند قدمی خرابه پیرمرد ژولیده ای را دیدند که روی زمین نشسته و با بغض به آسمان خیره شده است. شیوانا به نزد او شتافت و کنارش نشست و از او پرسید:" آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوی او ارسال شود. چرا لب به دعا باز نمی کنی!؟ "
پیرمرد لبخند تلخی زد و گفت:" همین آسمان روزی با خراب کردن این خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاک سیاه نشاند. تو چه می گویی!؟ "
شیوانا دست به پشت پیرمرد زد و گفت:" قبول دارم که مردم دهکده در این ده سال باتنها گذاشتن تو، خویش را مستحق قحطی و خشکسالی نموده اند، اما عزت تو در این سرزمین نزد ناشناختنی از همه، حتی از من شیوانا هم بیشتر است. به خاطر کودکان و زنانی که از تشنگی و قحطی در عذابند، ناز کشیدن ناشناختنی را قبول کن و درخواستی به سوی بارگاهش روانه ساز! "
پیرمرد با چشمانی پر از اشک رو به آسمان کرد و خطاب به ناشناختنـی گفت: "فکر نکن همیشه منت تو را می کشم! هنوز هم از تو گله مندم! اما از تو می خواهم به خاطر زنان و کودکان گرسنه این سرزمین ابرهایت را به سوی این دهکده روانه کنی! "
می گویند هنوز کلام پیرمرد تمام نشده بود که در آسمان رعد و برقی ظاهر شد و قطرات باران باریدن گرفتند.
شیوانا زیر بغل پیرمرد را گرفت و او را به زیر سقفی برد و خطاب به جمعیت متعجب و حیران و شرم زده گفت: " دلیل قحطی این دهکده را فهمیدید! در این سال های باقیمانده سعی کنید قدر این پیرمرد و بقیه آسیب دیدگان زمین لرزه را بدانید. او برکت روستای شماست. سعی کنید تا می توانید او را زنده نگه دارید. "
سپس از کنار پیرمرد برخاست و به سوی جوانی که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد: " صحنه ای که دیدی اسمش معرفت است. من به شاگردانم این را آموزش می دهم!

                     http://gazo.emoji7.jp/img/04lx8_763129/%E3%82%9C%2A%E5%A4%A9%E6%B0%97_%E3%81%8B%E3%82%8F%E3%81%84%E3%81%84%2A%E3%82%9C_m.gifدوستان اين داستان هارا با عشق براي شما نوشتمhttp://gazo.emoji7.jp/img/04lx8_763129/%E3%82%9C%2A%E5%A4%A9%E6%B0%97_%E3%81%8B%E3%82%8F%E3%81%84%E3%81%84%2A%E3%82%9C_m.gif

                     http://gazo.emoji7.jp/img/04lx8_763129/%E3%82%9C%2A%E5%A4%A9%E6%B0%97_%E3%81%8B%E3%82%8F%E3%81%84%E3%81%84%2A%E3%82%9C_m.gifلطفا نظرات بالاي 50 تا باشد دوستون دارم خيلي زياد  http://gazo.emoji7.jp/img/04lx8_763129/%E3%82%9C%2A%E5%A4%A9%E6%B0%97_%E3%81%8B%E3%82%8F%E3%81%84%E3%81%84%2A%E3%82%9C_m.gif

 

پسندها (8)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (42)

♥نـیکـتـا♥
30 تیر 94 19:20
خـــــــــــــیلی قشنگ بود هلیا جون
♥نـیکـتـا♥
30 تیر 94 19:20
مــــــــوفق باشی
♥نـیکـتـا♥
30 تیر 94 19:20
تو هــــــم به من کم سر میزنی
♥نـیکـتـا♥
30 تیر 94 19:20
رمـز میدی ؟ البته اگه امکان داره
♥نـیکـتـا♥
30 تیر 94 19:21
دوستــــــــــــــت دارم امیدوارم همیشه سالم باشی
♥نـیکـتـا♥
31 تیر 94 0:20
سلامــــــ عزیزم اون اسمش لوگو است اگه دوست داری من برات در این وب میسازم: sheklak-man.niniweblog.com فقط باید مثل من چند تا عکس برای خودت انتخاب کنی و بگی چی روشون بنویسم؟؟؟ اگه هم میخوای خودت بسازی وقتی تصویرات رو ساختی به این سایت برو : bloggif
گلبرگ
31 تیر 94 11:21
سلام چرا نمي شم؟؟؟از خدامه من اهل تهرانم تو اهل كجايي؟؟؟؟؟؟
فاطمه
31 تیر 94 13:49
وبلاگت عالیه یه سر به منم بزن نظرم یادت نره لطفا
زهـــــــــرا
31 تیر 94 17:35
خیلی داستان خوب و جالبی بود
زهـــــــــرا
31 تیر 94 17:35
راستی ممنونم که بهم سرزدی
زهـــــــــرا
31 تیر 94 17:36
وبت حرف نداره
زهـــــــــرا
31 تیر 94 17:36
راستی میشه رمز پستات رو بهم بدی
مامان عطرین
31 تیر 94 23:47
سلام عزیزم ممنون که اومدی پیشم
زهـــــــــرا
1 مرداد 94 13:01
سلام هلیا جون شرمنده عزیزم دیر پیامتو خوندم وبلاگت عالیه عزیزم بازم به من سر بزنی
♥نـیکـتـا♥
1 مرداد 94 19:14
باشه عزیزم لوگو برات درست میکنم اما فعلا من خارج از شهرم نمیشهاون چیزه سمت چپ وبلاگم رو از سایت نایت نما گرفتم . وقتی وارد سایت شدی نوشته ابزار تغییر بک گراند .....همین
roya
2 مرداد 94 17:00
متنی که گذاشتی خععععلی قشنگه...
roya
2 مرداد 94 17:00
بیگ لااااااااااااااااااااااااااااااایک
♥ مه آ سا ♥
3 مرداد 94 2:40
. ¶¶ . . ¶¶¶ ..¶¶¶ . . . . . . . ¶¶¶ . . ¶¶¶.¶ .¶¶ . . . . . . .¶¶¶.¶. .¶¶¶. . .¶¶ . . . . . . ¶¶¶¶. . . ¶¶¶ . . .¶¶¶ . . . . . .¶¶¶¶¶ . . ¶¶¶¶.¶¶ .¶¶ . . . . . ¶¶¶¶. . . . ¶¶¶¶. . . ¶¶ . . . . ¶¶¶¶¶¶¶. . . . .¶¶. . . ¶¶ . . . . ¶¶¶¶¶¶¶¶. . . . ¶¶. . ¶¶ . . . . ¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . . ¶¶. . ¶¶ . . . . . ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ¶.¶¶ .¶¶. . . . .¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶.¶¶ .¶¶¶¶¶ . . . . . ¶¶.´´´´¶¶¶¶¶¶´´´´´´¶¶¶¶¶¶ .¶¶¶¶¶¶¶. . . .¶¶. ´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . ¶¶¶¶¶¶¶ . . ¶¶. .´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´¶¶¶¶ . .¶¶¶¶¶¶¶ . ¶¶. . ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´¶¶¶¶ . . .¶¶¶¶¶¶. ¶¶. . ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´¶¶¶¶¶ . . . .¶¶¶¶¶¶¶. . . ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ´¶¶¶¶ . . . . . . . .¶¶. .´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . . . . . . . ¶¶. . ´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . . . . . . .¶¶. . .´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . . . . . . ¶¶. . . ´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . . . . . . ¶¶. . . ´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶ . . . . . . ¶¶. . . ´´´´´´´´´´´¶¶¶¶ سلام دوست جونم وبلاگت عالیه عزیزم بازم مثل همیشه مزاحمت شدم که بگم آپــــــــــــــــم دوست داشتی بیا و برام نظر بده عزیزم منتظرت هستم عزیزم اگه 5 تا نظر بدی حتما جبران میکنم
مامان الی...
3 مرداد 94 18:51
سلام عزیزم دیروز تولد گل پسر ما علی آقا بود میشه بیای تو وبش و بهش تبریک بگی میخوام کلی پیام تبریک از طرف دوست های مهربونش براش به یادگار بمونه ممنونم از لطف و مهربونی هات...
هليا
پاسخ
چشم حتما براش يك متن تولد مي فرستم
♥ مه آ سا ♥
3 مرداد 94 19:21
مــــــــــرسی عزیزم که اومدی پیشم و نظر دادی
هليا
پاسخ
خواهش مي كنممممممممممم
♥ مه آ سا ♥
3 مرداد 94 19:22
خیلی داستان قشنگی بود
هليا
پاسخ
ممنون
♥ مه آ سا ♥
3 مرداد 94 19:22
هلیا جون تولدت رو پیشاپیش تبریک میگم
هليا
پاسخ
ممنون ازت كه تولدمو از قبل تبريك گفتي تو بهتريني
♥ مه آ سا ♥
3 مرداد 94 19:22
زود تر آپ کن
هليا
پاسخ
چشم حتما اپ مي كنممممممممممم
♥ مه آ سا ♥
3 مرداد 94 19:22
رمز رو میدی ؟؟
هليا
پاسخ
بله كه ميدم اينجا متعلق به همه شماست
♥ مه آ سا ♥
3 مرداد 94 19:23
ایشاالله همیشه شاد باشی و همیشه بخندی
هليا
پاسخ
ممنون ازت توهم بخندي وشاد باشي عزيزم
♥نـیکـتـا♥
3 مرداد 94 23:14
رمــــــــــــز میدی ؟!
♥نـیکـتـا♥
3 مرداد 94 23:33
سلامــــــ هلیا جونمـ.آپم اگه 5 تا نظر بدی قول میدمـ جبران کنم.از محبتت ممنونمــــ
مامان الی...
4 مرداد 94 11:57
سلام گلم ممنون از بابت پیام تبریک خیلی خوشحالم دوستای خوبی مثل شما دارم انشاالله چند روز دیگه عکسای تولد رو هم میذارم حتما بیاین ببینید
مامان رويا
4 مرداد 94 12:34
سلام وبت خيلي قشنگه ادم روحش تازه ميشه مطلب هاتم عاليه
roya
4 مرداد 94 12:40
بازم ازاین داستانا بزار عزیزززززمعاااااااااشقتم
roya
4 مرداد 94 12:41
بازم بهم سربزن ونظر بده..جبران میکنم گلمم..ممنون
آجی ثنا و ثمین:)
4 مرداد 94 13:44
اگه با تبادل لیک موافق بودی خبرم کن
مــــن
5 مرداد 94 11:02
رمز میدی هلیا جون ؟
مــــن
5 مرداد 94 11:02
مطلب خیلی قشنگی بود +به منم سر بــزن خُب
♥نـیکـتـا♥
5 مرداد 94 12:55
بـاشه عزیزم اینکارو حتما برات انجام میدم....دلم برات تنگ میشه گه گاهی به وبت سر بزن ....
♥نـیکـتـا♥
5 مرداد 94 12:55
وای ببخشید منم یادم رفت خصوصیش کنم.
roya
5 مرداد 94 12:56
به منم رمز میدی گلم؟؟؟؟؟
خاله عاطفه
5 مرداد 94 15:45
سلام هلیا جان خوبی؟!خیلی وبت قشنگه واقعا استفاده کردم...:-) ب وب منم سربزن منتظرتم دوست جدید
♥نـیکـتـا♥
5 مرداد 94 17:23
هلیاااااااااااااا جونم رفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟راستی برات لوگو ساختم . به این وبلاگ برو :sheklak-man.niniweblog.com
ابجی مریلا(فاطمه)
8 مرداد 94 15:50
http://asrdtfuygiuhpo.niniweblog.com/post31.php میشه شرکت کنید
نیـکتـــــا
3 شهریور 94 17:56
تقدیم به شمـا
هليا
پاسخ
مممنون
سید صدرا حسینی
2 مهر 94 19:09
هليا
پاسخ