داستان هاي موفقيت
پیرد مرد و سوار پیرمرد روی نیمكت نشسته بود و كلاهش را روی سرش كشیده بود و استراحت می كرد. سواری نزدیك شد و از او پرسید: هی پیرمرد ! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟ پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟ گفت: مزخرف ! پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور. بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیك شد و سؤال کرد: پدر جان , مردم این شهر چه جور آدم هایی هستند؟ پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟ گفت: خب ! مهربونند. پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور ! ...
نویسنده :
هليا
15:48